صبـح و دود و خداحا فــظي

آزاده نوربخش
azi_7117@yahoo.com



وقتی رسیدیم هوا کاملاً روشن شده بود. صبحی درخشان با خورشیدی در

آسمان. از ماشین که پیاده شدیم و مادر که زنگ زد، در باز شد، مادر داخل

شدو بعد از چند دقیقه با دو ساک کوچک در دست بیرون آمد. ساکها را به من

دادو گفت:«اینا رو بذار تو ماشین.» و بعد دوباره رفت داخل خانه.تـازه

نشسته بودم و با بند ساکها ور می رفتم که با صدای بسته شدن در، سرم را

بلند کردم. حاج آقا،با گیوه و کت و شلوارِ کرم آرام آرام آمد و سوار شد.

سلامی کردم و جوابی شنیدم:« خوبی بابا!چطوری ؟» و چوب سیگاری در آورد و

به دقت تمیزش کرد و بعد سیگاری که از وسط نصف کرد و مشغول دود کردن شد .


مادر آمد و با عجله در را بست. بعد دوباره زنگ زد و با صدای بلند

گفت:« داداش ما رفتیم.» و نشست و ماشین را روشن کرد. در سکوت می راند و

می دانستم حواسش جای دیگری است. چون می دیدم هرازگاهی، با نگاه خشمناکش

از توی آینه، مرا به سکوت می خواند. و من مثل همیشه در فکر دود بد بـوی

سیگارارزان قیمت حاج آقا بودم که تا دو سه روز دیگر از تارو پود ماشین

بیرون نمی رفت. و حاج آقا به هردوی ما بی اعتنا بود و با بی تفاوتی مخصوص

به خودش سیگار می کشید و گاهی سرفه می کرد و با چشمان درشت وبرآمده اش

خیره، بیرون را نگاه می کرد.


بعد از مدتی مادر به حرف آمد. با عصبانیت،در حالیکه سعی می کـرد

لحن صدایش آرام و طبیعی باشد گفت:«آقا، لباسهاو وسایلتون توی این دوتـا

ساکه. حالا فعلاً همینا بسه تونه تا بعد خرده ریزها رو هم بیارم.» حاج آقا

عکس العملی نداشت.مادربا صدای بلندترگفت:« شنیدین چی گفتم ؟ » حاج آقا

بدون اینکه سر گردوبی مویش را برگرداند با صدای گرفته ای گفت:«هوم!بله»

و نصفه دیگر سیگار را از جعبه اش درآورد و بعد از مدتی گفت:« مَــلی سر

راهت یه تک پا برو ونک ، می خوام برم پیش اون رفیقم که چلوکبابی داره،

کار دارم باهاش.» مادر ناگهان از جا در رفت:« آقا جون مگه من آژانسم؟

من کار دارم خودم.الان هم وقت این کار نیست.»


احساس می کردم بوی دود تهوع آور شده است. پنجره عقب خراب بــود .

بلند گفتم:« حاج آقا میشه شیشه رو بکشید پایین!» حاج آقا انگار منـتظر

فرصتی بود تا صحبت را عوض کند.شیشه را که پایین می کشید،با صدای بلندو

شمرده شمرده گفت:«این ماشینو من ،بیست و پنج سال پیش برای مادرت خریدم سی

وهفت هزار تومان .می بینی هنوز هم سرپاست .از محمودخان پسرعموی پدرم...»

وحاج آقا دوباره رفت سراغ حرف های تکراری گذشته.شاید بارها قضیهً خریـده

شدن پیکان مدل پنجاه و پنج زهوار در رفته مان را شنیده بودم.


به چراغ قرمز که رسیدیم مادر حرف او را قطع کرد . به روبرو خیره شده

بود وگفت:«آقا جون،مگه پول این ماشینو بعد خودماچند قسطه به شما ندادیم؟»

حاج آقا گفت:« چرا دادین .» مادر ادامه داد:« پس چی می گین من خریدم ؟

شما کاری نکردی برای ما که انقدر می گی.» حاج آقا دوباره همان قیافهً بـی _

اعتنا را به خودش گرفت.مادر دوباره گفت:« نشنیدی آقا چی گفتم؟» حاج آقا

گفت:« هوم؟!» و با تعجب به مادر نگاه کرد که:« چی شده؟»مادر با خشم دنده

را جا زد و گفت:«نباید هم بشنوی آقا! هر موقع به نفعت نباشه شما گوشت

سنگین می شه .»


با بی حوصلگی لم دادم.دلم می خواست خواب بودم.بعد از مدتی حاج آقا

به عقب بر گشت وبه من گفت:«خانومچه الان دانشگاه میری آره؟»گفتم:«بله»

گفت:« کلاس چندی؟» جواب ندادم .چون فکر کردم حتماً نمی شـنود . حاج آقا

ادامه داد:«مادرت وقتی دانشگاه قبول شد تنها کسی که خوشحال شد،من بودم.

نه مَلی؟عزیزت که خدا بیامرز اصلاً مخالف بود.برای مادرت یه مهمونـی دادم

مفصل.پنجاه شصت تا از دوست هاشم دعوت کردم. یه ضبط صوت هم بهش...» بـه

اینجا که رسید مادر با تندی به حرف آمد که:« آقا جون شما در عمرت یـه

مهمونی برای ما دادی،بیست تا از دوست های من و فامیل های خودتو دعـوت

کردی که پز بدی بهشون.» و با طعنه ادامه داد:« مهمونی بچه های دیگه تو

با این یکی قاطی کردی آقا جون.»


حاج آقا سیگارش را خاموش کرد و آنرا آهسته از پنجره بیرون انداخت.

بعد رو به من کردوگفت:« خانومچه مادرت از بچگی طبیعتش همینطوری بود.زود

از کوره در می رفت.»مادر به آرامی لب می گزید و نگاهش نگران و عصبی بود.

بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت :« آقا جون ، مگه شما

بچگی منو یادتونه ؟ شما که چند ماه به چند ماه یه سری به ما می زدی که

یکی دیگه پس بندازی و بری.من که یاد ندارم یه سال سر سال تحویل شما خونه

ما باشی.» مادر مکث کرد . از خشم صورتش برافروخته شده بود و حاج آقا

دیگر سیگار نمی کشید. مادر با لحن آرامتری ادامه داد:« آقا ، این حرفها و

توقعها مال اون کسایی یه که خونه و زندگی تو به نامشون کردی. نذار بگم

آقا، نذار دهنم وا شه که اونهام نگهت نداشتن.»حاج آقا گفت:« اونها خونه و

زندگی و فروختن ، بردن آلمان. توی این فامیل من اولین کسی بودم که بـچه _

هامو فرستادم فرنگ . به شما ها هم گفتم بیاید برید، قبول نکردید.»


مادر جواب نداد . داخل کوچه ای پیچید و جلوی در سبز رنگ و بزرگـی

توقف کرد. بالای در تابلوی سفیدی نصب شده بود. از ماشین پیاده شدیم.محوطه

بزرگی بود،و پراز درخت . مادر ساکها را در دست گرفته بود و برای رفـتـن

عجله داشت .با لحن سردی گفت:« آقا جون بفرمایید.» با حاج آقا که خداحافظی

کردم،گفت:« به خدا سپردمت » و رفت.مادر هم پشت سرش.


من ایستاده بودم و با چشم درختها را می شمردم که مادر آمد.نگاهش پر

از غم بود.با سر به من اشاره کرد که سوار شوم. وقتی نشستیم،هنوز درها

را نبسته بودیم که مادر اشک هایش سرازیر شد . با بغض و خشم و با صدای

بلند گفت:« به خدا اگر همین حالا آقام بمیره ، براش گریه نمی کنم .»









 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30543< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي